امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

امیر حسین عزیز مامان وبابا

ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من

سلام گل پسر خوشگلم............. آره درسته من این هفته فهمیدم که تو پسر ناناز مامانی که داری تو شکمم وول میخوری. این هفته با بابایی رفتیم پیش دکتر........با دستگاه اول صدای قلبتو شنید.160 بار در دقیقه قربونت برم ماشالله چه قد تند تند قلبت میزنه ..........عین صدای دویدن اسب بود بعد دکتر سونو نوشت........سونوی غربالگریه سندروم داون.شکر خدا همه چیزت عالی بود دکتر گفت نی نی یه گل پسر شیطونه که مدام در حال وول خوردنه.الهی مادرقربونت بره .     پشت در بابایی نگران منتظر بود.وقتی بهش گفتم حال پسرت خوبه وای سر از پا نمشناخت. مادر جون به زودی برات سیسمونی میگیره میخوام عکساشو بذارم توی وبلاگت تا برات به یا...
22 فروردين 1392

پایان 12 هفته...وشروع چهار ماهگی

سلام نینی ناز من....... ببخشید که اینقد دیر آپ شدم.......این مدت حالم خیلی بد بود ولی شکر خدا الان بهترم. راستی عیدت مبارک فسقلی من .........ان شالله سال دیگه با من و بابایی سر سفره هفتسین بشینی و همش شیطونی کنی. نمی دونی چه قد بی قرار روزی هستم که دیگه تو دنیا بیای و من ببینمت............الان نمیدونم دخملی یا پسمل.......البته چند روز دیگه میرم سونوی ان تی میدم همه میگن توی اون دیگه مشخصه.......مادر جون منتظره که بهش خبر بدم بره برات سیسمونی بگیره. خیلی دوستت دارم........ ...
15 فروردين 1392

7 هفته گی

سلام عزیزکم ........ این هفته با بابایی رفتیم سونو...............همش نگران بودم نکنه ......ولی نه خدا رو شکر همه چیز عالی بود .قلب کوشولوت هم به تپش افتاده.......قربون قلب مهربونت برم مادر............... الان تو اندازه یه تمشک هستی ....... تقریبا ١.٢سانتی متر....... این هفته یه سرمای بدی خوردم .......اگه بابایی نبود حالا حالا ها خوب نمیشدم.............راستی یادت باشه تو بهترین بابای دنیا رو داری.الان دیگه نزدیک عید نوروز هستیم و از اینکه سال دیگه تو هم با من و بابایی سر سفره هفت سین میشینی خیلی خوشحالم...........                ...
11 اسفند 1391

امروز 5هفته ات تموم شد.

سلام عزیزم......... امروز وارد 6 هفته شدی و هفته 5 ام زندگیت تموم شد...........قربونت برم تو الان اندازه یه دونه      کنجدی وایییییییییی چه قد کوچولویی.........از این هفته قراره که قلب کوشولوی مهربونت    شروع به تپش کنه.........من هنوز حالت تهوع ندارم........فقط یه کم به بوی پیاز داغ حساس شدم........گاهی وجودت رو با نبضهای ریزی که زیر دلم میزنه احساس میکنم...........بعضی وقتا هم نگرانم........خیلی بی قرارم که برم سونو وصدای قلب کوچیکتو که تند و تند میزنه بشنوم. ...
25 بهمن 1391

بالاخره اومدی

سلام گل من...  نمیدونم از کجا بگم برات............... عزیز دلم حالا دیگه مطمئنم که اومدی توی دلم......دیروز با بابایی رفتیم آزمایشگاه ............یه خانومه اونجا بود از مامانی خون گرفت.یه کم درد داشت..............گفت جوابش ظهر آماده میشه............ تا ظهر من همش اینجوری بودم. بالاخره بابایی زنگ زد و گفت که تبریک میگم مثبته............وایییییییییی نمیدونی چه حالی داشتم.....** **....اون لحظه برای همه دعا کردم...............برای اونایی که نی نی ندارن....... عزیز دلم قول میدم مامان خوبی باشم برات..........بابایی که اصلا نمیذاره کار کنم همه کارا رو خودش میکنه......منم کارم شده بخورو بخواب....................مادر...
19 بهمن 1391

اولین دل نوشته.

سلام مامانی....... چند روز دیگه مونده تا بفهمم تو اومدی توی دلم یا نه.................احساسم که میگه هستی.به همین خاطر دست به کار شدم و یه وبلاگ برات ساختم تا برات به یادگار باقی بمونه و هر وقت خواستی بیای اونو بخونی و بدونی که مامان چه قد دوستت داشته و منتظرت بوده.   ...
17 بهمن 1391